حسن رحیم پور ازغدی؛
کار ما به جایى رسیده که بچه شهید در یکى از دانشگاه ها به من گفت ، من توى دانشگاه به دوست هایم نگفتم که بابایم شهید شده، نگفته ام که بچه شهیدم، گفته ام پدرم تصادف کرده!!!
گفتم خاک بر سر تو و رئیس دانشگاهت و استادت و رفیق هایت، همه با هم…
خاک بر سر همه تان! ارزش، حالا شده ضد ارزش؟!
چیزى که باید به آن افتخار کنى، از آن شرم دارى؟! حدود سالهاى آخر دهه هفتاد بود…
پیامبر فرمود، ” ما من احد یدخل الجنه فیحب ان یرجع الى الدنیا و ان له ما على الارض ” هـیچ کسى نیست که به بهشت برود و بعد دوست داشته باشد که به دنیا برگردد ولو به او بگویند تمام دنیا را به تو می دهیم ، یک لحظه از بهشت برگرد، برو به دنیا، فرمودند هیچ بهشتى حاضر نیست این معامله را بکند، “الا الشهداء” فقط شهید حاضر است که دوباره از بهشت برگردد به دنیا، براى چه!؟ ” فانه یتمنى ان یرجع فیقتل عشر مرات، لما یرى من الکرامه ” شهید است که آرزو می کند برگردد به دنیا و ده بار دیگر شهید شود.
براى چشیدن لذت شهادت، براى حس کردن آن همه کرامت و نور که بر او می بارد در لحظه شهادت و آن استقبالى که فرشتگان الهى از شهید می کنند.
بعد ما ترحم می کنیم به شهید و خانواده شهید؟! کار به جایى رسیده که دلشان براى بچه شهید می سوزد، آن بچه شهید هم یواشکى می گوید به بچه ها نگویى که باباى من شهید شده، چه کسانى ما را به این عفونت کشاندند؟ چه کسانى ما را اینقدر بدبخت کردند؟ چه کسانى باعث شدند ما اینگونه به مسأله جهاد و شهادت نگاه کنیم ؟ چه کسانى جهاد و شهادت را املى و خشونت معرفى کردند؟