پایگاه خبری تحلیلی رسا

اولین رسـانه مستقـل خبــری،تحلیـلی منطقه

پایگاه خبری تحلیلی رسا

اولین رسـانه مستقـل خبــری،تحلیـلی منطقه

هفده سال پیش در یک شهرستان کوچک فقیر، در مدرسه‌ای که دخترهای تازه بالغ دوازده تا چهارده ساله، گهگدار با مراقبت و وسواس پشت نیمکت می‌نشستند تا کفشهای کهنه‌شان پیدا نباشد و وصله‌های مانتوهای کهنه‌شان مخفی‌ بماند، دخترک محجوب و متینی بود که هر صبح با ماشین بزرگ و راننده‌ی شخصی به مدرسه می‌آمد. پیاده می‌شد و دربرابر چشمهای حسرت‌بار دخترکان دیگر، خرامان‌خرامان با چادر مشکی‌اش وارد حیاط مدرسه می‌شد. در آن شهر سردسیر کوهستانی، که زمستانهایش می‌سوزاند و می‌چزاند، هر روز از ساعت هفت تا هفت و نیم صبح، دخترکان استخوانی در مراسم صبحگاه می‌لرزیدند و شکنجه می‌شدند. در تمام مدتی که آنها به جان رهبر دعا می‌کردند، نیایش‌های مذهبی گروهی می‌خواندند و گوش‌سپار موعظه‌های معلم پرورشی و خط و نشان‌های ناظم می‌شدند، دخترک چادری در کلاس درس کنار بخاری نشسته بود، می‌گفتند گواهی پزشک دارد و سرما سینوزیتش را تشدید می‌کند. دخترکی با نمرات متوسط و هوش زیر متوسط که هر بار و در پایان هر «ثلث» با شعبده‌بازی، شاگرد ممتاز معرفی می‌شد. دختر بی‌آزار و آرامی که سرش به کار خودش بود و به بقیه نگاه می‌کرد بی آنکه ببیندشان. دختر «استاندار» بود و همین که بینی‌اش را توی کار دیگران فرو نمی‌کرد، برای همکلاسی‌هایش کافی بود. 
چند ماه پیش نام دخترک دیروز و زن جوان امروز را در «لیست امید» دیدم که برای خودش خانم دکتری شده بود و چند روز است که فهمیده‌ام بابت تمام آن فرقهایی که با دانش آموزان دیگر داشته در فیش حقوقی پدرش گزینه‌ی جداگانه‌ای درج شده بوده: «کمک هزینه‌ی اوقات فراغت فرزندان». چند روز است که فهمیده‌ام داستان ما آخر ندارد. چند روز است که فهمیده‌ام دستمزد شرافت پدران ما این است که ما باید حالا حالاها نقش جسد، نقش شهید راه والامنصبان، نقش ریگ کف رودخانه را بازی کنیم و باید به همین هم راضی باشیم.